حکایت باران و عشق
باران که می بارد ، دلم برایت تنگ تر می شود
راه می افتم ، بدون چتر ! من بغض میکنم ، آسمان گریه !
تعداد بازديد : 110
تاریخ انتشار: چهار شنبه 30 اسفند 1391 ساعت: 18:57
برچسب ها : حکایت باران و عشق,
باران که می بارد ، دلم برایت تنگ تر می شود
راه می افتم ، بدون چتر ! من بغض میکنم ، آسمان گریه !
ازشیشه باش اما به همه بگو ازسنگم...
مردم این زمانه همه به دنبال شکستنند....
دوست دارم فقط یک بار هم شده عاشقانه دستانت را بگیرم
(فرشاد)
برای گفتن نامت بهانه لازم نیست . . .
کافیست زبان باز کنم
کلمات خودشان
دنبال تو می گردند ... !!!
عزیزم من خیلی وقته کارت قرمزمو گرفتم
فقط دارم آروم آروم زمینو ترک میکنم واسه وقت کشی . . .
چه "شوری" میزند دلم وقتی...
در چشم دیگران
انقدر "شیرین" میشوی !
هوا سرد است اما سرما نمیخورم
تو نگران نباش ، کلاهی که سرم گذاشتی تا گردنم را پوشانده است . . .
دریروز که عاشق بودم یک قطره باران نبود
امروز که عاشق نیستم دریای باران بارید
(فرشاد)
به زودی غم هایم را در این دنیای سنگی خواهم نوشت اگر بزارن اشکهایم نوبت نوشتن برسد
(فرشاد)
بعضی حرف ها را فقط دست ها به هم میزنند
فقط دستها...
هزاران بوسه بر دستان خوش صحبتت . . .
مرا کجا صدقه کرده ای که مدام بلای بی تو بودن سرم میاد !
بدون گذرنامه ازخیالم عبورخواهی کرد
مهربانیت را مرزی نیست . . .
گفت : دوستت دارم
هر چه گشتم مثل تو پیدا نشد
گفتم : خوب گشتی ؟
گفت : آره
گفتم : اگه دوستم داشتی نمی گشتی . . .
دستانت رو دور گردنم حلقه کن
این دوست داشتنی ترین شالگردن شب های سرد من است ؛ باور کن . . .